از کتاب سرزمین داستان
نوشته ی مهندس فرشید خیرآبادی
ساعت را نمیدانم اما آفتاب روشنایی را پهن کرده است و به روی خیابانها، موجودات و درختان راه میرود. آفتاب آرام آرام رنگها را از نارنجی به سفید تبدیل میکند و دیگر نمیتوان به خود خورشید خیره شد. اکنون لمسِ تن شهر وُ شهر خانه به دست آفتاب بجای لذت، زیبایی میآفریند. کم کم رنگها کم رنگتر و غبار بیشتر میشود. من در خیابان هستم و میروم ... .
کسی آرام میایستد تا من رد شوم، هیچ حرکتی نمیکند، انگار به یک باره میخکوب میشود و میمیرد. از این سوی خیابان به آنسو میروم. زنی تا مرا میبیند به تاخت دور میشود. همچنان در راهم و به دستهای از مردان ایستاده منتظر اتوبوسِ سرویسِ کارخانه نزدیک میشوم. میخواستم آرام از کنار آنان رد شوم که سوت زدند و فریاد کشیدند، یکی از آنان به من سنگ زد. پا به فرار گذاشتم تا زخمیام نکردهاند. از آنان دور شدم و تا حواسم جمع شد دیدم در کوچهای هستم. کوچهای پهن که دو سویش را پیادهروهایی با درختانی سر سبز گرفته بودند. دختری دبستانی در خانه را گشود و چند گام به بیرون جهید. مرا دید، هراسان به درون خانه برگشت، در را محکم بست و جیغ کشید: «مامان!». من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند.
شروع داستان از یک فضای باز مثل خیابان یا پارک آغاز می شود. کارکتر اصلی یا شخصیت داستان مشخص نیست. زبان نویسنده برای شرح داستان فوق العاده ساده و صریح و بدون حاشیه است. تمامی حالات شخصیت داستان و فضاسازی آن به خوبی بیان شده است. روایت داستان به گونه ای بیان شده که شما هر لحظه آن را در خود حس می کنید و خودتان را جای آن می گذارید. داستان سنگ پایانی باز دارد و پیشنهاد می کنیم برای خواندن نسخه ی کامل آن کتاب را از لینک زیر تهیه کنید
برای تهیه کتاب اینجا کلیک کنید